کیپانیدن و مایل شدن. (ناظم الاطباء). تنافس. (ترجمان القرآن) (دهار) (مصادر اللغۀ زوزنی). اراده کردن. رغبت داشتن. راغب شدن. مایل گردیدن. (یادداشت مؤلف) : شتاب را چو کند پیر در ورع رغبت درنگ را چو کند بر گنه جوان اصرار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). گر به پنداندر رغبت کنی ای خواجه پندنامه است ترا دفتر اشعارش. ناصرخسرو. گرهمی اندر دین رغبت کنی دور کن از دوش جهان پوستین. ناصرخسرو. در طعامی چرا کنی رغبت که اگر زآن خوری تو بگزاید هر که رغبت کند درین معنی دل بباید که پاک بزداید. ناصرخسرو. چه بایدت رغبت بشیره کنی که چون شیر گشته ست بر سرت قیر. ناصرخسرو. دیده بانش اگر رغبت کردی بوسه بر لب زهره زدی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 257). من از بهر صلاح دولت خویش نیارم رغبتی کردن بدو بیش. نظامی. هر که را خاطر به روی دوست رغبت می کند بس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست. سعدی. نکردند رغبت هنرپروران به شادی خویش از غم دیگران. سعدی. ملک بار دیگر به دیدن او رغبت کرد. (گلستان). دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و رغبت شهر کرده. (گلستان). خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من. سعدی. عجب که رغبت دیدار دوستان کردی قدم به کلبۀ ما رنجه ناگهان کردی. نزاری قهستانی
کیپانیدن و مایل شدن. (ناظم الاطباء). تنافس. (ترجمان القرآن) (دهار) (مصادر اللغۀ زوزنی). اراده کردن. رغبت داشتن. راغب شدن. مایل گردیدن. (یادداشت مؤلف) : شتاب را چو کند پیر در ورع رغبت درنگ را چو کند بر گنه جوان اصرار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). گر به پنداندر رغبت کنی ای خواجه پندنامه است ترا دفتر اشعارش. ناصرخسرو. گرهمی اندر دین رغبت کنی دور کن از دوش جهان پوستین. ناصرخسرو. در طعامی چرا کنی رغبت که اگر زآن خوری تو بگزاید هر که رغبت کند درین معنی دل بباید که پاک بزداید. ناصرخسرو. چه بایدت رغبت بشیره کنی که چون شیر گشته ست بر سرت قیر. ناصرخسرو. دیده بانش اگر رغبت کردی بوسه بر لب زهره زدی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 257). من از بهر صلاح دولت خویش نیارم رغبتی کردن بدو بیش. نظامی. هر که را خاطر به روی دوست رغبت می کند بس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست. سعدی. نکردند رغبت هنرپروران به شادی خویش از غم دیگران. سعدی. ملک بار دیگر به دیدن او رغبت کرد. (گلستان). دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورده و رغبت شهر کرده. (گلستان). خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من. سعدی. عجب که رغبت دیدار دوستان کردی قدم به کلبۀ ما رنجه ناگهان کردی. نزاری قهستانی
غایب شدن. ناپدید شدن. حاضر نشدن. رجوع به غیبت شود، بد گفتن در پشت سر کسی. بدی و عیب کسی را در غیاب او گفتن. بدگویی کردن از کسی در غیاب وی. از پس مردم بد گفتن. (ترجمان القرآن علامۀ جرجانی تهذیب عادل). زشت یاد. (فرهنگ اسدی). غیبه. غیبه.اغتیاب. (ترجمان القرآن علامۀ جرجانی تهذیب عادل) (تاج المصادر بیهقی). اشخاص. اسقاء. (تاج المصادر بیهقی). افراش. (منتهی الارب). رجوع به غیبه، غیبهو مجموعۀ مترادفات ص 258 شود: و غوغا و عامه در سخن و غیبت کردن او (عثمان) آمدند. (مجمل التواریخ و القصص). که مرا دشمن میدارد و که مرا غیبت میکند و که بمن بد میگوید؟ (تذکره الاولیاء عطار). مکن پیش دیوار غیبت بسی بود کز پسش گوش دارد کسی. سعدی (بوستان). کند هرآینه غیبت حسود کوته دست که در مقابله گنگش بود زبان مقال. سعدی (بوستان). واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن در حضورش نیز میگویم نه غیبت میکنم. حافظ
غایب شدن. ناپدید شدن. حاضر نشدن. رجوع به غَیبَت شود، بد گفتن در پشت سر کسی. بدی و عیب کسی را در غیاب او گفتن. بدگویی کردن از کسی در غیاب وی. از پس مردم بد گفتن. (ترجمان القرآن علامۀ جرجانی تهذیب عادل). زشت یاد. (فرهنگ اسدی). غیبَه. غَیبَه.اغتیاب. (ترجمان القرآن علامۀ جرجانی تهذیب عادل) (تاج المصادر بیهقی). اِشخاص. اِسقاء. (تاج المصادر بیهقی). اِفراش. (منتهی الارب). رجوع به غیبَه، غَیبَهو مجموعۀ مترادفات ص 258 شود: و غوغا و عامه در سخن و غیبت کردن او (عثمان) آمدند. (مجمل التواریخ و القصص). که مرا دشمن میدارد و که مرا غیبت میکند و که بمن بد میگوید؟ (تذکره الاولیاء عطار). مکن پیش دیوار غیبت بسی بود کز پسش گوش دارد کسی. سعدی (بوستان). کند هرآینه غیبت حسود کوته دست که در مقابله گنگش بود زبان مقال. سعدی (بوستان). واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن در حضورش نیز میگویم نه غیبت میکنم. حافظ